سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶  

  

   این روزها را فرزندی آبستن است 

 

      بگذارتا آینده بیاید

         و بداند

         که این روزها بی دلیل تاریک نشدند

         درست در روزی که خورشید زاییده شد...

      بگذارتا آینده بیاید

         وببیند

         که این سوخته در آتش

         روزگاری اندیشه ای آبی داشت

         درست در روزی که دریا زاییده شد...

     بگذار تا آینده بیاید

         شاید ببیند

         و شاید بداند...

     بگذار آن آینده ای که بی من زاییده خواهد شد،

         بیاید...

         ببیند...

         و بداند.

 

 

 

اسماعیل دستفروشی در حوالی میدان ونک

 

  

جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

 

  

   اسماعیل دستفروشی درحوالی میدان ونک 

 

 

      می گویم به نام او...

      و حواله می شوم

      جایی نزدیکیهای همین میدان هیچ و بن بست های آهنی اش.

      راه و بی راه چشمخندی نیست

      که گویی می بینندت با دستانی آماده خواندن

      و نمی بینی اما

      از مرگ بی آیینه گی این شهر غبارنشسته.

      می گویم به نام او 

      وهرچه گوش می نشانم

      به پای این سبز مرده های ناگفته

      و گم می شوم در هیاهوی پاییززدۀ این فصل گرم

      همه و همه

      آغشته تقدیر مصور پژواک لبخند های دیروزاست.

      می گویم به نام او

      و جستجو می کنم

      جایی دور دست تر از این دستها

      برای ذبح این چاقوی ندانسته نادیده ام

      که گویی بی رحمی اش

      دندان می بُرد این روزها ، بی آنکه بدانم...

 

 

 

لحظه نجویی

 

پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

  لحظه نجویی

 

جستجو می کرده ام... خود را و یا شاید تمام زندگی را... به جستجوی لحظه ای که داشتنش را نتوان هیچگاه به راحتی به دستان باد سپرد... و دیر دانستم که تمام زندگی ِرفته ام خلاصه همین لحظه بوده و بس...

 

نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته و خواهی مرد

پنج شنبه ۷ دی ۱۳۸۵

 نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته وخواهی مرد

 

بعد از ده دقیقه که سن توی یک نور قرمز خالی مانده بود... به آرامی از سمت چپ وارد شد و بی اینکه حرفی بزند رفت و جلوی تنها صندلی وسط سن ایستاد... همهمه سالن قطع شد و صدای خش خش بسته های خوراکی که مثل اینکه هیچوقت خیال تمام شدن نداشتن برای لحظه ای خفه شد... انگشتای شستش رو انداخت توی یقه پیراهنش ، محکم گرفتشون و کمی آورد به سمت جلو و در میان همهمه و صدای خش خش که صداشون دوباره شروع شده بود گفت : من به همان اندازه ای هستم که شما هستید... لبخندی زد و بدون اینکه پلک بزنه شروع کرد دکمه های پیراهنش رو به آرامی باز کردن... همه جا یکدفعه ساکت شد...

سرم روکج کردم و به تو که بر صندلی کناری ام نشسته بودی ،آهسته گفتم : فکر می کنم می شناسمش... قیافه اش آشناست... تو چی ؟... جوابی ندادی... مثل اینکه تو هم نفست تو سینه حبس بود...

صدای همهمه بالا گرفته بود و باز صدای خش خش خوارکی ها تو سالن شنیده می شد... حالا دیگه کاملا برهنه شده بود... و به آرامی یک قدم به عقب برداشت و روی صندلی نشست و بعد از بستن چشماش ، دیگه حرکتی نکرد....

نزدیک گوشت زمزمه کردم : سخته که آدم تمام وجودش را لحظه به لحظه برهنه کند و یک روز بفهمد که جز حماقت چیز دیگری از او نمی دیده اند... تو اینجور فکر نمی کنی ؟... باز جوابی ندادی... نمی دانستم محو تماشا بودی یا غرق تفکر...

صدای خنده اش در تمام سالن پیچید و در میان شلوغی همهمه و سرو صدا ها گم شد... ولی وقتی صدای شلیک گلوله ای تمام سالن رو پر کرد ، برای لحظه ای تمامی سرو صدا ها قطع شد... وناگهان صدای جیغ و داد و فریاد تماشاچی ها توی سالن پیچید... 

بی اختیار گفتم : حس خوبی نیست...بازی کردن واقعیت ِ خود خیانت بزرگی است... نظر تو چیست ؟... باز جوابی ندادی... برگشتم و چشمانم بر صندلی خالی ات خیره ماند... با خودم گفتم : شاید باید زودتر می شناختمش... وقتی که هنوز بازی را آغاز نکرده بودی... و کاش بودی و چیزی می گفتی.... 

 

 

 

خستگی از آن چشمان باز توست و دیگر هیچ

سه شنبه ۴ مهر ۱۳۸۵

    

     خستگی از آن چشمان باز توست و دیگر هیچ 

 

      با چشمان باز تو می گویم

      که خسته نیستم هرگز، 

      این باکرۀ بی گذشت ِ امروز ِ زمان است که خسته است

      که دیگر تکرارِ پوچ ِ خود را

      بی حضورِ ‌من  پرسه  می زند و

      دست نیافتنی تر از همیشه

      از من می گذرد 

      ومرا تا ابد

      دربی وفایی دخترانه‌اش جا می گذارد...

      ...

      با چشمان باز تو می گویم

      که خسته نیستم هرگز،

      این عروس ِ سفید پوش ِ دیرروزهاست که خسته است

      که می گرید برای تاج ِ خندۀ جشن ِ شبانه اش 

      که در سکوت ِ شب شکسته شد

      از سیلی لحظه هایی که هرگز به شادی صبح نرسیدند...

      ...

      با چشمان باز تو می گویم

      که خسته نیستم هرگز،

      این بیوۀ همیشه تنهای فرداهاست که خسته است

      چرا که چهره زیبای دیروزش

      ازحسرت ِ آن عشق نافرجام لحظه های بی بازگشت 

      به یغمای دست بی رحم زندگی رفته است...

      ...

      با چشمان باز تو می گویم

      که خسته نیستم هرگز،

      من هنوز سرشارم از بودن

      و هنوز بر لبۀ تلخ ِ التهاب ِ این زندگی

      و درازدحام این چشمان باز

      و لحظه هایی که دیگر به هیچ می مانند

      با اشتیاق به انتظارایستاده ام...

      ...      

      با چشمان باز تو می گویم

      از تنهایی این چشمان بسته

      بی نیاز از تمام آنچه هست

      و آنچه از من دریغ گشت

      که خسته نیستم هرگز،

      چرا که این مردۀ پوسیدۀ من

      تنها چیزی که نمی فهمد خستگی‌ست...

 

 

 

جمعه ای که شنبه اش را سِقط کرد

چهرشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵

دغدغه های یک کارآموز "رولت روسی"

 

نشسته بودی پشت میز... درست روبروی من... با دستت یه دور چرخوندیش... و قبل از اینکه از چرخیدن بایسته چشماتو بستی و گذاشتیش روی شقیقه ات... بهت خیره شدم... شک داشتم... اما فکر می کنم به خاطر لرزش انگشتت بود که ماشه رو کشیدی... باور نمی کردم... شرط رو برده بودم... به این راحتی... و اونم بدون اینکه تیری شلیک شده باشه... پولهای روی میزو با خوشحالی برداشتم و داد زدم نفر بعد........  

 

 

جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵

جمعه ای که شنبه اش را سِقط کرد

 

 

شادیها دیگر به لحظه نمی رسند

در خود می پیچند و

می میرند و

نیامده ، سِقط می شوند...

و اگر این تنها شبانه ام را فرصتی باشد ،

و مجال رویایی دیگر

برای تمام آن شنبه روزهایی که هرگز تولد نخواهند یافت

خاطراتی خواهم آفرید

تا بر خلوت ِ این دیوار ِ تا ابد جمعه بیاویزم...

کاش می دانستم

این قرن ِ امروز تا فردای من

چند جمعۀ بی شنبه خواهد داشت...

 

 

ماهی قرمز

پنج شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

ماهی قرمز

 

هنوز زندگی می کند

مثل من

تو ، مدت هاست که نیستی

 

 

 

نه!

 

سه شنبه ای که گذشت

جلوی پنجره ایستادی.

به من نگاه می کردی؟

 

 

من؟

شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۵

من ؟

 

نه به گل ارکیده حساسیت دارم، نه تو گوش خواهرم لوله خودکار فرو می کنم .

نه کفش قهوه ایه ساق بلند می پوشم، نه مثل سانترا موریس وقتی میگم دوستت دارم کنار لبم تو میره.

تو 26 سالگی قصد خودکشی نداشتم ، روی گونه چپم هیچ چیزی شبیه ماه گرفتگی نیست.

نه یقه پیراهن راه راهم شماره دوزی شده ،نه مثل تواز خواب که بیدارشم چشم هام پف می کنه.

صدای خنده ام مثل قل قل آب نیست ، کتاب مدرسه ام راهم از جمعه بازار نمی گیرم.

هر روز با صابون لوکس دوش نمی گیرم، مثل دختر عرب فیلم دیشب چشم هام آبی نیست.

نه وقتی کرم 101 می زنم دستم قاچ قاچ میشه ، نه تو روز صلح 19 ساله میشم.

پدرم هیچ کتابی در مورد جهان گردی نداره ، و تو انتخابات میان دوره ای هم شرکت نکردم.

 

 

خدا آمده بود با گلی در گوشه لبهایش

چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵

خدا آمده بود با گلی در گوشه لبهایش

 

من چشمانم را بسته بودم... و غرق بودم در بهشت کودکانه ام... اما امشب مادر لالایی شبانه ام را نمی خواند... و دیگر قصه نمی گفت... او از جهنمش حرف می زد... که آمده بود... که سرخ بود و بی دلیل می سوزاند...

چشمانم را باز کردم... شاید ببینمش... اما چشمم به خدا افتاد که بی تفاوت در میان ما نشسته بود و سد راه دیدنش شده بود... سرک کشیدم تا شاید از پشت آن هیکل بزرگ و لمیده بر روی تختم ، مادر را ببینم... اما نشد... این حضور ناخوانده تمام جستجوی  چشمانم را بی نتیجه می گذاشت... خدا متوجه من شد ، لبخندی زد و گلی که به گوشه لبهایش گرفته بود را برداشت و به سوی من آورد...

چشمانم را به یکباره بستم... از آن دورترها صدای مادر را می شنیدم که هنوز از جهنمی که زودتر از مرگ آمده بود سخن می گفت... 

 

گناهکاران

سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵

بی گناهی شما خود کم گناهی نیست...

 

 

این هفته با :

                    گناهکاران

                                  در :

                                            www.eross.blogsky.com