درست در همان لحظه

یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

(۱-) 

     درست در همان لحظه

 

      نبند دو چشم  ِخسته را

     رسیده است لحظه نو گشتن ما

     بهار ِ جاودانه شو

     بخوان ترانه ای که باز

     پر شود از حضور ِ تو

     خالی سرد و ساکت ِ جادۀ تنهایی ما

 

(۰)

 

 

هر لحظه نو شدن بایدش

 

 

آن لحظه بهانه ای بیش نیست... باید از هم اکنون نو ساختن را آغاز کرد... تکرار ، آغاز ِ پایان ِ هر انسانیست...  و نباید به انتظار نو شدن نشست...  شاید آن لحظه هیچگاه نیاید... آموخته ام که به آمدن هیچ فردایی امید نیست... پس هر لحظه را فقط به خاطر همان لحظه غنیمت شمار...

 

 

   (۱)

 

   برای سال نو که می آید و مثل همیشه از ما گذر می کند 

     سخن از سنگ نبود

     شیشه ترک خورده چرا...

     لحظه ای آمده بود و رفته است

     حسرت ِ نو شدنم مانده به دل  شِکوه چرا...

 

 

 (۲) 

    " لرزیدگی "  

     و سنگ افتاد .

     دست تو لرزیده بود .

     پیش از همه اینها قلب من به پنجره خورد و شکست. 

 

 

     (۳)

 

 

 

لحظه را بچکان و این ذهن پریشان را دریا کن

 

تکرار بی تغییر این لحظه ها... پی در پی و بی وقفه... که به همه چیز می رسند ، جز به آنچه می خواهی... می آیند بی آنکه بخواهی... می مانند ، آوار می شوند ، ویران می کنند و می روند ، بی آنکه بدانی... اما آن لحظه ستودنی خود نمی آید... و آنگاه که می آید ، چنان آرام و آسوده در برت می گیرد ، که حضور گرم لحظه اش هیچگاه در تو به باور نمی نشیند... قرار بر تکرارش نیست تا به ذلت فراموشی گرفتار آید... و نیامده بی اثر گردد... اما چنان تحولی و چنین تاثری ، دستانی می خواهد برآمده تا بلندای سر و در امتداد چشم... شاید به قصد شنیدنش... و آماده چکاندن لحظه ای ، که تکرارش ، دیگر نه به چشم دیدنی باشد و نه به گوش شنیدنی... لحظه ای فشرده... لرزان... که چکانده می شود تا ذهن پریشانت را دریا سازد... آرامش...

 

برای آن روزها... و خاطره ها... نوشته بودم وقتی که از دست همه چیز و همه کس عصبانی بودم... و به انتظار آن لحظه... می گویند هر لحظه ای که توان تغییری در ما داشته باشد خدا نامیده می شود... هر لحظه ای...


 

چهارشنبه ۲۴اسفند ۱۳۸۵

 

تو با فردا می آیی... اما فردا هیچگاه نمی آید

 

 

فردا باید روز دیگری باشد... پس چشم می بندم و به آتش فراموشی می سپارم همه چیز را و همه کس را... چه رها گشته ام من و چه آزادم فردا... که فردا روز دیگری است... همه رفته اند... اینجا خالی خالیست... همه فراموش شده اند چه آسان ، و تنها تو مانده ای که جای خالی تمام نبوده ها و فراموش شده ها را پر کرده ای... چشم باز می کنم... هنوز هستی... در برابر چشمانم... اما تمام اطرافت خالیست... تو در احاطه تاریک شب هستی... و شب آرام آرام تو را در آغوش می گیرد... می اندیشم که فردایی نیست و بازاین شب است که همیشه آوار می ماند... سنگینم و غمگین... دلگیرم از خود... و از آنگونه بودنم... باز چشمانم را می بندم... آن فردا باید بیاید... وتا نیامدنش دیگر چشم نخواهم گشود... تاریکی تمام من می شود...

 


 

یکشنبه ۲۱اسفند ۱۳۸۵

او

 

   پرسید : توی دستات چی داری .
   توی جیبم دستمو مشت کردم . وتوی چشمهاش خیره شدم.
   موهام روی صورتم بازی می کرد ، باد می آمد. چشمهام سوخت اما پلک نزدم.
   مثل نگاه کردن به خورشید سخت بود ولی پلک نزدم، جلوی چشمم تار شد و من حس کردم به من لبخند زد.
   سرمو گرفتم پایین که موهامو سفت کشید. دستهام توی جیبم گره خوردند.
   دیگه چیزی نمی دیدم ولی نفسشو روی صورتم حس می کردم .
   به سختی شنیدم که گفت: ببینمشون.
   موهامو محکم تر کشید، چشمم رو که بستم یه قطره چکید ، گونهام رو خیس کرد و ماند.
   صدای پاشو شنیدم که می رفت . و سخت می رفت.
   چشمهامو باز کردم، دستهامو از جیبم بیرون کشیدم و نگاه کردم ، سرد و خالی ، و.... می لرزید.


 

یکشنبه ۲۱اسفند ۱۳۸۵

 

باید می دانستم و شاید نمی دانستی

 

حس گنگ و شاید بی دلیل یک پایان ، هنوز نیامده ، سایه شده بود با من... گفت : از ابتدا قرار بر هیچ آغازی نبود... می دانستی که ؟... گفتم قراری بر آغاز نبود... تا پایانی نباشد... حال که به پایان خویش رسیده است... گویی ندانسته آغازی داشته است... نمی دانستی نه ؟.... نگفتم و نگفتی... که هرگونه  بودنی خود ، ناخواسته آغازی است...  و هرنبودنی پایانی است نیامده برآغاز بودن دیگری... و نمی دانستیم ما هیچگاه...


 

چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵

 

هیچ چیز جای خودش نبود

 

خواب می دیدم... اما چشمام بسته نبود... جایی رو نمی دیدم... اما هیچ جایی هم تاریک نبود... پاهام روی زمین بودن... اما زمینی زیر پای من نبود... چشمامو به آسمون دوخته بودم... اما آبی اش توی چشمهای من نبود... هیچ چیز جای خودش نبود... فقط به خاطر این که هیچ چیزی جای خودش نبود...

مرده بودم... اما هیچ جسدی از من نمونده بود... زنده بودم... اما هیچ نفسی درمن نمونده بود... صدای موجای دریا همه جا رو پر کرده بود... اما دریا خشک خشک بود... کویر سراپا آتیش گرفته بود... اما خودش سرد سرد بود... هیچ چیز جای خودش نبود... فقط به خاطر این که هیچ چیزی جای خودش نبود...

داشتم پرواز می کردم... اما هیچ جا آسمون من نبود... شیطان نبودم... اما خدایی هم با من نبود... ترانه ای خوندم... اما هیچی شنیده نشد... هیچی نگفتم... اما گوش همه کر شد... هیچ چیز جای خودش نبود... فقط به خاطر این که هیچ چیزی جای خودش نبود...

 چرا هیچ چیزی جای خودش نبود... چشمامو باز کردم... و خوب خوب نیگاه کردم... دیدم که همشون سر جای خودشونن... اما این خود من بود که جای خودش نبود... فقط به خاطر این که خود من جای خودش نبود..