(۱)
پنجره ای باز شده رو به دیوار
جای جای خانه کلاف ِسردرگم ِجستجوست
و مترسک ِ خفته بربستر ِ من
خواب ِ پرواز تورا می بیند
دراین مزرعه سنگین تاریکی...
برمی خیزم شاید به جستجوی تو
وبازمی کنم تنها پنجرۀ یافته را
بر دیوارروبرویش
نقش پرنده هزارسال گریخته
دوباره
درچشمان من آشیانه می سازد.
(۰)
ماه ، دست ، نیافتنی
ماه دست نیافتنی نهایت آسمان بود... و آسمان ابتدای بدبختی... داشتنش در خاطر نمی گنجید... و نداشتنش بر اندیشه نمی آمد... هیچ چیز کم نبود... هیچ چیز... اما گاهی اوقات باید کمی زیاد بود... کمی و فقط گاهی اوقات...
می گویند... انسان با دلخوشیهای کوچک می زید... اما با آرزوهای بزرگ می میرد... اما این نردبان برافراشته از زمین به آسمان ، هیچ کدام نبود... فقط حقیقتی کوچک بود که دروغی بزرگ می گفت... بر زمین بودنش پای بر اول پله نرسیدن... به نهایت آسمان راه نبردنش به آخرپله به هیچ رسیدن... و دستان خالی به جستجوی ماه گواه آن بود...
ماه دست نیافتنی اما دیگردرنهایت آسمان نبود... در میان دستان بود... و نزدیک ترین آرزوی خوش... اما هر آرزویی غمی بزرگ است و برآورده شدنش ، غمی بزرگتر... چون پس از آن آرزویی بزرگتر خواهد آمد... ماه در میان دستانش بود... و او بر نردبان لرزان در آسمان... اینباربه جستجوی دستان خویش...
(۱-)
برای او که هنوز شنیده می شود
دیروز در آغوش خورشید... و سرد
امروزدر بستر ماه... و تاریک
وفردا ارزانی تمامی ستاره ها... و خسته....
وسرانجام...
در کدامین روز و شب نیامده به من بازگردانده خواهد شد
این همبازی ِ سرد و تاریک و خستۀ من...
![]() |
|
|
داشتم می مردم که آمدی...
خیالم راحت شد...
که آمده ای...
اما با خودت دسته گل بزرگی آورده بودی برای من...
با شکوه و زیبا ، اما سنگین...
لبخند زدم...
مثل همان عکس ِخودم درون آن قاب عکس...
که روبرویم بود و نمی دانستم آنجا چه می کند...
هیچ نگفتی...
شاید کمی زود رسیده بودی...
یا من کمی دیر مرده بودم...
دیگر هیچ نگفتم...
در بی هوا روزی که...
روز خیس و روز باران ، روز چتر
روز یک گل توی دستم، روز بغض و روز قهر
روز سخت و روز دلتنگ،
درد من سرد،
دست تو گرم،
در نگاهم ، تو نشستی
یه پرنده بی هوا رفت .
در ستایش روزپره
برای لحظه ها ، مانده ها و نمانده ها
نه رفتنش پوچ بود و نه گم شدنش بیهوده... شب پره بود اما شب پره نبود... که اگر بود... همچنان پای ِ رخوتش در بدایت زمین می ماند و به شوق هر کور سویی هزار ترانه می خواند... و دیگراینچنین بال حسرتش سر به نهایت ِ بی انتهای آسمان نمی گذاشت... و روز برادرش و شب دشمنش نمی گردید... پرواز پرواز است... و شب و روز نمی شناسد... ولی هر پرنده ای پرنده نیست... پرواز او نه در شب که به روز نیز به چشم نمی آمد... اما همیشه چشم ِ او به پرواز بود و پروازش رو به آسمان و نهایت آسمانش خورشید... پروازاو نه شکوه و ابهت پرندگان شکاری را داشت و نه رهایی و لطافت بال زدن پروانه ها را... ولی درپروازش چنان اوجی بود که قاموس ِ هیچ آسمان ِ بی نهایتی سد راهش نمی گشت... و خواسته اش چنان رها بود که نه درقاب محصور و بستۀ دانسته ها می گنجید... و نه دررکاب خسته و ازنفس افتادۀ بایسته ها سر می آسود... از شب ِ هیچ برآمده ... و دل به سوسوی هیچ شب چراغی نبسته... و درنهایت تنهایی بال به سر منشا نور ِ روز گشوده بود... تا سرانجام در آغوش یگانه خورشید جاودانه گردد... شب پره از هیچ آمد و رفت و دوباره هیچ شد... هیچکس ندانست... اما شب پره دیگر شب پره نبود... سراسر پرواز بود و برای شب اش دیگر معنایی نبود... و بازهیچکس ندانست آنرا... اما همگان فهمیدند که آنروز خورشید دوباره زاده شده بود... اما ندانستند که چرا...
۲۳:۴۱ | دانیال
(۱ـ)
خاطرات منتشرنشدۀ معطر
در این برزخ بی نام و نشان
و این بهشت ِ بی ارتفاع ِ خاموش
سخن از هیچ رد پای آشنایی نیست .
سکوت ِ من اما
هم پیمان با تمامی عطر ِ بهارهای نارنج ِ منتشرنشده ،
دروسعت ِ سنگین این سنگ نوشته های زبان سوخته
ناشنیده آوای آشنایی را به سوگ نشسته است .
بگو:
این بیگانگان با زبان ِ که سخن می گویند؟
(۲-)
ولگردی درمیان آتش
زیاد می خواستم شاید
که اینچنین بر آتش سوزان
به خاکستر نشسته ام
اما
توکه همیشه کم می خواستی ، بگو
چنین کهکشان آتشینی رااز کجا به ارمغان آورده بودی...
بالای بالای آسمون یکی نشسته.
و نگاه می کنه.
به کی ؟ و کجا؟
مطمئن نیستم .
حتی به اینکه نشسته باشه ، یا نگاه کنه هم.
بالای بالای آسمون یکی هست حتما.