پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
آلزایمر در سی دقیقه
نشسته بود... دقیقا کنار من... یا من کنار او... برای اولین بار که دیدمش... بشمار تا سی... نور چراغها منعکس بر نیم رخ او... سرد و رویایی... او به ساعتش نگاه می کند... و من به او... بشمار بیست وپنج... ماشین تکان می خورد... اما برای من بی حرکت است و نیزبرای او... خیابان در حرکت است... و آدمها به دنبال خیابان ها... او به روبرو خیره است... و من به او... بشمار بیست... صدایی می خواند... این دل دیوونشه...الهی که یه تار از موی سیاش کم نشه... او گوش نمی دهد... بی تفاوت... و من هم گوش نمی دهم... اما با دستانم ضرب می گیرم... ترانه ای که برای اولین بار است که دوست داشتنی به نظر می رسد... بشمار پانزده... عینکش را جابجا می کند... بی لبخند... ساعت را به آنکه پرسیده می گوید... نه به من... صدایش را برای اولین بار می شنوم... ساکت می شود... حالا مثل من... بشمار ده... خودش است... اما من همانی که باشم نیستم... نشسته ام در کنار او... و او در کنار من نیست... بشمار پنج... کیفش را باز می کند... بشمار چهار... اسکناس را به راننده می دهد... بشمار سه... ماشین متوقف می شود... بشمار دو... من پیاده می شوم... او پیاده می شود... سرش پایین است... می رود بی آنکه مرا برای آخرین بار ببیند... و شاید اصلا ندیده باشد... و من او را برای آخرین بار می بینم... و دوباره سوار می شوم... بشمار یک... برای همیشه رفته است... بشمار صفر... نه دیگر نشمار... نیازی به شمردن نیست... او به همراه تمامی این اعداد بی پایان فراموش شده است... تا مقصد راه زیادی باقیست...