برای هفته ای که می آید

جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

 

برای هفته ای که می آید

 

   

 

****  

 

     تابستان و ظهر و حوض و آب بود ، یادت هست؟

      فریاد های پدرکه خسته بود

      پسر همسایه مان که سلام می کرد

      و عکسش که لای کتابت بود

      بلوغ کودکی ام بود که خواب دیدم با تو .

      در شب تولد پنجاه سالگی.

      یادم آمد که ساده بودی ، مثل گلی که امروز بر مزارت می گذارم.

 

 

****   

 

     به یاد روزهای خوب هنوز می نویسم

     روزهای خوب ،

     یادت هست ؟

     یادم نیست.

     امروز ظرف ها که می شستم صد بار زمزمه اش کردم

     امروز ماندم که خانه تکانی کنم

     تمام خواب ها و ذهن ها و نوشته هایم را

     به یاد روزهای خوب لای همه کتاب ها و مشق ها و عکس ها را دیدم

     یاد هیچ روز خوبی هیچ جای زندگیم اما سوسو نزد.

     امروز سال هاست که مانده ام،

     به یاد روز های خوبی که نبودند.

     امشب به یادشان سال ها ست که می نویسم .

 

 

 

****   

 

 

     

     هر روزبا چشمان بسته ام بیدار که می شوم

     شانه به شانه اش راه می روم

     می دوم

     حرف هایش را می شنوم

     می فهمم

     به نگاهش لبخند می زنم

     می خندم

     درپناه دست هایش بزرگ می شوم

     می رویم

     هر روز با چشم های بسته ام زندگی می کنم

     با چشم های بسته ام دوست می دارم

     چشم های بسته ام که

     گناه توست.

 

 

 

 

****   

 

 

 

     از تو یاد گرفتم . تابستان ها که روی بام می خوابیدیم.

     ببندم دست و پای خیال های دورم را به دری ، تخته ای ، چیزی .

     خیال های من ، خیال های زنجیری من ، سال ها ست که بی سبب خواب زمستان می بینند .

 

 

 

 

 

****   

 

 

 

     برمی گردم و نگاه می کنم

     بالای درخت توت که می رسی باز خورشید بهانه می شود

     آن قدر می مانی تا مادر نفرین می کند

     تمام صورتت خونی ست وقتی توت ها را می تکانی

     مادر مدام قسم می دهد می داند ولی امروز هم گوشمان بدهکار نیست.

     خیال توت ها در دهانم آب می شود

     بر می گردم و نگاه می کنم

     به سعید که از ظهر نق می زند و دایتی می خواهد.

 

 

 ****

 

      

     شبانه ها پر از صدای گنگ و دور و غریبی ست

     که منتظر است همیشه ، شاید در جوراب آرزوهایش مرد باشد

     و هر نیمه شب با صدای بازیچه های کودکانه اش در خواب می خندد.

 ۱۰:۱1 | دانیال 


 

 پنج شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

 

بازگشت به دریا برای همه

 

می گویند... آن روز که دیگرقدرت ادامه دادن ساخت یک چیز را نداشتی.... جرات ویران کرده همه چیز را داشته باش... به حال خود رها کردن هر نیمه ساخته ای بی رحمانه ترین کار ممکن است... ما خواه ناخواه روزی دوباره به دریا بازمی گردیم...

 

 

از وصایای یک قلعه شنی نیمه ساخته در کنار دریا که توسط کودکی ، روزی ساخته شد و شبی فراموش گردید....

 

 

 

مردابی از سکوت نیامده دریا

 

یک ، نه ، دو ، نه.... هزارو یک قدم... برداشته بر آشفته زمین مردابی... از توهمی که هیچگاه فرود نیامد... یک ، نه ، آری فقط یک قدم... برنداشته بر سخت زمین دریایی... ازخاطری که هیچگاه به یقین نرسید... و گمان که برخاست... و رویا که آمد... اما ، نه...معلق ماند... سرابی برای بارش یک قدم رو به جلو... تولد هزار باران ، نه ، هزار و یک رگبارازانتظار... گامی سرگردان بر دریا... فرود سرانجامش از آمدن اطمینان... اما هیچ... نه یک گام به جلو... نه یک گام به عقب... بازگشت به کنار پای اطمینان... نیامدن یک قدم برنداشته... محو هزار و یک رد پا بر مرداب... آرامش ... ومردابی از سکوت نیامده دریا... 

 

 

 

 

تشنه نه... مردۀ یک طوفانم

 

     منتظر خواهم ماند

     تا که این پنجرۀ شب زدۀ  بی روزن

     عاقبت باز شود

     و گشاید گرۀ  کور ِ مرا

     و براین ملحد سرگشته گم کرده بهشت

     وحی مُنزل خواند

     که به پایان آمد

     تلخی ِ سیب ِ  هبوط

     و به فرجام رسید

     انتظارهمۀ عمر ِتو و درد ِ سقوط...

 

     یک نفس می گویم...

     تا زمانی که گشوده شود این پنجرۀ بستۀ کور

     منتظر خواهم ماند

     همۀ عمر... ولی...

     نه  به دریوزگی آمدن ِ دست ِ نسیم

     تا نوازش کند این چهرۀ بی روح مرا

     یا که گرمای حقیر ِ خورشید

     زندگانی بخشد

     بار دیگر جسد ِ سرد و فراموش ِ مرا

 

     عربده می کشم از عمق ِ وجود

     تشنه  نه... مردۀ یک طوفانم

     تا بیاید...

     و گشاید چشم ِ این پنجره را

     و زبنیان بکند ریشۀ این خانه و کاشانۀ افسون زده را

     تا به پایان رسد این دربدری...

     و نماند اثری...

     از شب و پنجره و بودن ِ بیهودۀ ما...

  2۰:۵۵ | دانیال 


  

جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

 

برای هفته ای که می گویند می آید

  

* * * * *

      غرق صدای ماشین ها،
     خیابان ها،
     آدم ها،
     من
     محو سکوت دست هایش،
     دست هایش.

  

 * *‌‌ * *‌ *

 

     وصدا

     معجزه ای که مرا می خواند

     که در من شنیده می شود

     و پاسخی نیست

     جز بارش همیشه کلام که نگاشته می شود

     دست های من افسوس

     دست هایم 

  

 * *‌‌ * *‌ *

      یکروز در خیابان مردی را دیدم که می رفت
     چشم هایش را در دست هایش گرفته بود
     و قلبش را در دهانش مزه می کرد
     اگر اتفاقا دیدی لطفابشناسش
     و بگو حتما:
     از این تبار مردی هرگز نخواهم دید 
     چه دیدنش هم مهم نبوده احتمالا

  

 * *‌‌ * *‌ * 

  

لیوان سفید و. بانک ملی و . ممنون و . گل لاله و . یه عکس و . یه زن خوب و . یه مرد خاموش مثل چراغ و. سفرت به خیر و . خانم پور اشراف و استاد و . تجریش و. یه بچه کوچولو و . یک نفر دور می شود و . یک عینک شکسته و . نشکسته و. رنگ ها و . آرتین و . یک نفر می خوابد و . دانشکده و . بابا و مامان و . یک قهر آبی و . خیابان و . سلام ، خداحافظ و . سیب و هلو . توت فرنگی . و این کامپیوتر لعنتی و یک لیوان سیاه ، بنفش ، سبز ، نارنجی و یک لیوان سفید و سفید وسفید.......