بیدارگی‌های مشمئزکنندۀ یک ذهن ِولگرد

جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

 

بیدارگی‌های  مشمئزکنندۀ یک ذهن ِولگرد  

 

 

چشمانم را به یکباره باز کردم... در گوشم صدای تیک تیک ساعت دیواری بی وقفه شنیده می شد... احساس سرما می کردم... نشسته بودم  برروی صندلی و چیزی می خواندم... با صدای بلند... برای همه... و آنکه کنار من نشسته بود... چشمانش را بسته بود... و گویی خواب بود... و درست روبروی من... تو نشسته بودی... اما گویی بزرگ شده بودی... و دیگر همان دختر بچه همیشگی  نبودی... و مرا با خشم می نگریستی... من همچنان می خواندم... اما پلکهایم سنگین بود... خواب هر لحظه بیشتر مرا فرا می گرفت... اما هنوز چشمانم را باز نگه داشته بودم... به سختی... همه بیدار بودند... به جز آنکه کنار من به خواب رفته بود... و گویی خوابش به من هم سرایت می کرد... برخاستی... و به سوی من آمدی... من خواب نبودم... داشتم هنوز با صدای بلند می خواندم... اما گویی چشمانم بسته شده بود... نزدیک من رسیده بودی... که صدایی شنیده بودم... از صدایش کنار دستی من از خواب پریده بود... اما گونه من از درد می سوخت... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... همه جا تاریک بود... و نور ضعیفی از پشت پرده ها داخل را روشن می کرد... دستی به صورتم کشیدم... و گونه هایم را لمس کردم... سرد بود... تلاش کردم بر خیزم... باید بیدار می شدم... و تو در تاریک روشن اتاق ، کنار تخت من نشسته بودی... به سختی برخاستم... سنگین بودم... تمام بدنم بی حس بود... جان کندم تا کمرم را بلند کردم... و روی تخت نشستم... نفس نفس می زدم... اما چشمانم بسته مانده بود... و نمی دانم چرا ترانه ای قدیمی مدام در ذهن من  خوانده می شد... تو را که همچنان بی حرکت کنار تخت نشسته بودی ، می دیدم... به سختی نفس می کشیدم... و  گویی  چیزی  با  قدرت  قفسه سینه ام را فشار می داد... سرت را نزدیک صورتم آوردی... و در گوشم چیزی را نجوا کردی... و من هم آن ترانه ای را که می خواندی به آرامی زمزمه کردم... ابتدا آرامشی مرا فرا گرفت... و تو همچنان بی حرکت مرا می نگریستی... اما بعد به یکباره از گوشهایم شروع شد و سپس تمام بدنم شروع کرد به سوختن... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... باد سردی صورتم را نوازش می کرد... سردی و رطوبت علفها را در زیر بدنم احساس می کردم... احساس کردم حشره ای در گوشم وزوز میکند... صدایش را به خوبی می شنیدم... و می دانستم که باز گوشهایم از سرما قرمز شده است... نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود... دستانم مشت شده بود و علفها را محکم گرفته بودند... بر روی صورتم چند قطره شبنم نشسته بود... گویی مست بودم... که اینجا افتاده و به خواب رفته بودم... دردهانم هنوزتلخی اش را حس می کردم... نمی توانستم برخیزم... سنگین بودم... صدای یک موسیقی آرام از دور دستها به گوش می رسید... می خواستم با آن بخوانم... اما زبانم سنگین بود... و حرکت نمی کرد... سایه ات بر روی صورتم افتاد... و دیدم که بالای سرم ایستاده ای... نشستی و کمک کردی از جای برخیزم... داشتی به من نگاه می کردی... به لبهای من... و من توانستم زیر لب آن ترانه را به یاد آورده و بخوانم... نشسته بودم که دستانت را دور گردنم حلقه کردی... لبخند زدم... و آرام آرام ، شروع کردی به فشردن...  دستانم را حرکت دادم و بالا آوردم... و علفها در دست مشت شده ام ، از زمین کنده شدند... هیچ نمی گفتی... و من گویی همچنان لبخند بر لب داشتم... اما گلویم شروع کرد به سوختن... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... دراز کشیده بودم... و خیس خیس بودم... و برهنه... تمام ماهیچه های بدنم قفل شده بود... آب دهانم را قورت دادم... دردی در گلویم حس نمی کردم... تو ایستاده بودی کنار من و داشتی کمک می کردی به آنکه مرا می شست... بر روی سینه ام جای الکترودها باقی مانده بود... آنکه مرا می شست به زحمت حلقه را از انگشتانم بیرون آورد... و حلقه را کف دست تو گذاشت... و تو بی آنکه نگاهش کنی دستانت را مشت کردی... می خواستم برخیزم... اما دیگر نمی توانستم... تو هم دیگر کمک نمی کردی... چشمانم باز مانده بود... باید هنوز می دیدمت... دستانت را نزدیک آوردی... و چشمانم را بستی... و بی آنکه دیگر بتوانم ببینمت ، پیشانی ام را بوسیدی... بوسه ات سرد بود... مثل همیشه... اما پیشانی من را به شدت می سوزاند... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... دیگر خواب نبودم... تمام بدنم عرق کرده بود... و از شدت گرما ، نفس نفس می زدم... بر خاستم و نشستم... و نگاهی به دستانم انداختم... و انگشتانم... خالی بود... و پیشانی ام را لمس کردم... و عرق روی آن را پاک کردم... سرد سرد بود... اتاق خالی بود... اما چراغ اتاق روشن بود... و گویی فراموش کرده بودم آن را خاموش کنم... و ضبط با صدای ملایمی همچنان می خواند... تشنه بودم... و چقدر خسته... نمی دانم ساعت چند بود... برخاستم... و راه افتادم... در جلوی دستشویی ایستاده بودم و داشتم آب به صورتم می زدم... که خودم را در آینه دیدم... هنوز بودم... و هنوز خودم بودم... مثل همیشه با همان موهای به هم ریخته همیشگی... به چشمانم خیره شدم... هنوز بودند... اما هنوز هم نمی شد فهمید چه رنگی هستند... در دوردستهای آن سوی تصویرم درآیینه شبحی شبیه به تو ایستاده بود... و گویی داشت نزدیک می شد... چقدر خوابم می آمد... و گویی زمان زیادی بود که نخوابیده بودم... از جلوی آینه که کنار رفتم... احساس کردم به سختی حرکت می کنم... گویی چیزی را در آینه جا گذاشته بودم... که به همراه من نیامده بود... اعتنایی نکردم و راه افتادم... به نظر می رسید چیزی در آینه در حال سوختن است... و من گرمایش را در خودم حس می کردم... گویی در میان آتش راه می رفتم... و آتش آرام آرام مرا فرا می گرفت...  و می آمد تا مرا بسوزاند... فریاد زدم و چشمانم را به یکباره باز کردم... گویی دیگر خواب نبودم... و صدای تیک تیک ساعت دیواری بی وقفه شنیده می شد... احساس سرما می کردم... نشسته بودم بر روی صندلی و چیزی می خواندم... با صدای بلند... برای همه...