جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵
جایی که تو ایستاده ای
تقصیر هیچکس نیست...
حتی تقصیر این آدمها
ماشینها
خیابانهای شلوغ
و چراغهای قرمز هم نیست
که هیچ نمی فهمند...
که نمی دانند دیر شده است و من هنوز نرسیده ام...
تقصیر هیچکس نیست...
چون...
این تو هستی که همیشه درانتهای شلوغ ترین خیابان شهر، به انتظارمن ایستاده ای...
و من دیگربا خود نمی اندیشم که چرا
همیشه دیر می رسم...
و یا شاید همیشه نمی رسم...
۱۱:32 | دانیال | نظرات ( ۳۴ نظر)
سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵
آنکه می بوسد... آنکه می پوسد
اگر پرواز نمی کنم... تقصیر من نیست... و اگر دارم مچاله می شوم... باز هم تقصیر هیچکس نیست... من هنوز بالی دارم و چشمانی برای خندیدن... اما دیگرحتی جایی برای نفس کشیدن هم نمانده است... تقصیر این سقف آسمان است که آمده است تا بر زمین بوسه بگذارد...
***
خانه سیب بود
خودش بود... جنازه نبود... و یا شاید هنوز جنازه نشده بود... اما درجوی آب افتاده بود... گیر کرده بود شاید... ومانده بود... همانجا... و راه تمام میوه های سرگردان را سد کرده بود... آنقدر آنجا مانده بود که داشت می پوسید... اما هنوز پوسیده نشده بود... اشاره کردم تا میوه ها را ببیند... خندید و سیب سرخی را برداشت... و به سوی من آورد... گفتم همه چیز بی فایده است... به ماندگاری این فصلها امیدی نیست... و سیب ها همیشه سیب نخواهند ماند... تو نیز همچنین... با دست اشاره ای کردم... تکانی خورده بود و دستانش خالی شده بود... شاید آزاد شده بود... که هیچ نگفت... که دیگر نمی خندید... ومیوه ها داشتند می رقصیدند و دور می شدند... و می خندیدند... به خانه که رسیدم... هنوز خیس بودم... خیس خیس... و در دستانم سنگینی چیزی را حس می کردم... نمی دانستم چیست... نبود که بدانم... یا ببینمش... خانه را که دیدم فهمیدم... خودش بود...